سفارش تبلیغ
صبا ویژن
همچنان که خورشید و شب با یکدیگر جمع نمی شوند، خدا دوستی و دنیا دوستی با یکدیگر جمع نمی شوند . [امام علی علیه السلام]

روزهای ملال آوری را میگذرانم. نمیدونم چرا اینقدر احساس بیهودگی میکنم. الان یه ده روزی میشه عملا و رسما نوعی زندگی گیاهی رو تجربه میکنم. مثه یه گل شمعدونی! یا کاکتوس! مهمترین کارهایی که میکنم اینه که آب میخورم، غذا میخورم، تو نت میچرخم و البته اغلب شبها هم میخوابم.نمیدونم، شاید این علائم یه جور افسردگی مزمن باشه. از اون افسردگی ها که با سرد شدن هوا میاد سراغ آدم. باید قبل از اینکه کارم به بیمارستان روزبه بکشه یه مشاوره ای با یه روانشناس بزنم. بیمارستان روزبه رو دوس ندارم چون دو رو بر میدون قزوینه. میدون قزوین هم که خب مطمئناٌ خاطرات خوشی رو به ذهن آدم متبادر نمیکنه!

امروز یه ای میل از یه دوست واسم رسید که توش آدرس یه بلاگ رو داده بود. بلاگ خاطرات یکی از جوونای دهه شصت ایرانه و سعی کرده توی اون بیطرفانه فقط فضای جامعه رو تصویر کنه.

وقتی رفتم سراغش انگار پرت شدم تو یه دریا از خاطرات سیاه و سفید کودکی. تجربه یه حس نوستالژیک فوق العاده بود. یه حس غیر قابل وصف که فقط دهه شصتی ها میتونن درکش کنن. سالهای دهه شصت. دهه ای که من و خیلی از دوستام و احتمالا مادر بچه های آینده ام توش به دنیا اومدن. دهه ای که بزرگترین تصویرش توی ذهن ماها جنگه. سالهای جنگ . سالهایی که همه چیز زیر سایه جنگ و جبهه و رزمنده و شهید بود. "شنوندگان عزیز توجه فرمایید ، شنوندگان عزیز توجه فرمایید ، رزمندگان غیور اسلام در جبهه های نبرد حق علیه باطل ... ". وقتی فکرشو میکنم میبینم خیلی خوشحالم از اینکه حداقل تو اون سالها بچه بودم و این سوال واسم پیش نمیومد که چرا داداش بزرگام واسه دیدن یه فیلم مجبور بودن برن ویدئوی داییم رو لای پتو بپیچن بیارن ، چرا باید فیلم شعله رو با هزار بدبختی گیر میاوردن و زیر پیراهنشون، پشت سگک کمربندشون، مخفیش میکردن و دور از چشم آقاجون تلویزیون رو میبردن تو اتاق و با ترس و لرز یه فیلم رنگ و رو رفته رو تا صبح 3 بار میدیدن. ولی خوب خودشون میگن همون دزدکی فیلم دیدن لذتی داره که نمیشه با هزارتا سینما و صدای دالبی عوضش کرد. یکی از داداش هام میگفت حتی همون پیغام Dust on the Head ویدئو رو با همه این دی وی دی ها عوض نمیکنم. ویدئویی که از بس هدش رو با ادکلن تمیز کرده بودن حتی از خود داییم بیشتر بوی ادکلن میداد.

اون سالها همیشه یکی از بزرگترین و عمیقترین حسادتهای کودکی من نسبت به پسر دایی ای بود که مجبور نبود ساعتها چشم بدوزه به ساعت دیواری خونه تا بالاخره عقربه بزرگش بره روی پنج و برنامه کودک با اون ووله بق بق بق بق بق شروع بشه. جابر میتونست تو هر ساعتی که دلش میخواست اون فیلمی که با ماژیک قرمز روش نوشته بود "برنامه کودک" رو بذاره و با دیدن تام و جری بی سانسور نشئه شه. اینقدر اینو دیده بود که هر وقت سر راه برگشتن از مدرسه میرفتم خونشون کارتون ببینم چشم بسته تموم صحنه هاشو واسم تعریف میکرد.

سالهای خاکستری ای بودن اون سالها. چند وقت پیش یه روز مامانم سورپریزم کرد. یه پوشه که لاش پر از کاغذ و دفتر بود داد دستم. اون پوشه کاهی بزرگ سبزرنگ صندوقچه خاطرات شیرینترین لحظات زندگی من بود. اون پوشه کاهی بزرگ سبز رنگ پرونده مهد کودک من بود.

تموم نقاشی هام، تموم کاردستی هام، تموم "بچسبانید" ها و تموم "رنگ کنید" ها، همشون بودن. تکون دهنده ترین صفحه دفتر نقاشی ام صفحه ای بود که مرضیه جون گوشه سمت راستش نوشته بود "نقاشــی آزاد".

وچیزی که منِ 6 ساله کشیده بودم یه هواپیمای کج و کوله بود که وسط صفحه جا خوش کرده بود. زیر هواپیما دو تا دایره سیاه توپُر که داشتن باسرعت سمت زمین میومدن. بمبهای دایره ای سیاه. و پایین صفحه هم یه آدمک تفنگ بدست که تفنگش رو به مسخره ترین حالت ممکن به سمت هواپیما نشونه رفته بود. و در نهایت یه خط چین قرمز رنگ که از نوک تفنگ به سمت هواپیمای سیاه بمب انداز شلیک شده بود. این تصویر ذهنی چیزی بود که توی تخیلات آزاد من و خیلی از هم دوره ای های ما رژه میرفت. نبرد حق و باطل. توی ذهنمون نه خاله شادونه بود، نه فیتیله ، نه فوتبالیستها، نه صبح بخیر بچه ها و نه هیچ چیز دیگه.

تموم اون سالها با تموم سختی و خاطراتش گذشت و من هنوز خوشحالم از اینکه تو اون سالهای سیاه دنیای من رنگی بود. مثه دنیای تموم بچه ها. همه چیز رو خوب و خوشگل میدیدم. حتی روزایی که تو خونه صحبت از قطعنامه و جام زهر بود و آقاجون من مثه خیلی از آقاجون های دوستام تا لب مرز ورشکستگی رفته بود. روزهایی که عموهام و دوستای آقاجون زیاد میومدن خونه وهروقت میومدن میرفتن تو اتاق و هی سیگار میکشیدن و مدام یه کپه کاغذ و دسته چک و سفته رو زیر و رومیکردن. روزهایی که آقاجون زیاد سیگار میکشید. به جای وینستون تیر میکشید.

ولی من همه چیز رو زیبا میدیدم. حتی پاکت خالی تیر به نظر من خیلی باحالتر از ونستون بود.

زَرورق پاکت تیر کلفت تر بود انگار!


کلمات کلیدی: دهه شصت، سیگار تیر، کودکی

نوشته شده توسط 88/7/22:: 4:36 عصر     |     () نظر